خودت باش
امروز تو پارک اتفاقی افتاد که نتونستم مدیریتش کنم . بعد که اومدم خونه گفتم من چرا روش همیشگی خودم رو فراموش کرده بودم.بچه هام رفتند سراغ دختری که خمیر اسلایم داشت به یکی دونفر هم یک تکه داد باهاشون بازی کنند ولی پسر من که رفت ازش بگیره بهش نداد من بهش گفتم برات میخرم ولی پسرم که شدیدا از اجتماع میترسید با رفتار این دختر بچه ترسش دوباره برگشت چهره اش درهم رفت و اومد پشت سر من قایم شد. الان میگم من چرا جلوی اینا رو نگرفتم من که هیچوقت تو زندگیم از کسی چیزی طلب نکردم همه چیز رو همیشه خودم تهیه کردم چرا به بچه هام اینمورد رو یاد نمیدم که همیشه خودت باش که چیزی برای عرضه داشته باشی نه اینکه بخوای التماس دیگران کنی به تو چیزی بدهند چون به گدا چیزی با ارزش نمیدن.
تو راه برگشت دخترم گریهکرد که چرا هیچکس منو دوست نداره گفتم بخاطر رفتار یه دختر بچه . بعد ناگهان به من توپید تو خونه از دست تو و بابا غصه میخورم تو پارک هم از دست بچه ها. گفت تو خونه تو بابا دائم باهم دعوا میکنید و بابا میگه مامان سرش تو گوشیه داره خیانت میکنه . گفتم این حرف رو هیچوقت نزن بابا کی این حرف رو زده .
واقعا قلبم شکست
ولی فهمیدم بچه هام فقط من رو میبینند من بیشتر بهچشم میام هر چقدرم براشون تلاش کنم باز همون لحظاتی که تو گوشیم هستم به چشمشون میاد ولی پدرشون که عصر میاد سرش تو گوشیه تا شب باهاشون بازی هم نمیکنه اصلا مهم نیست. اینا از من انتظار بیشتری دارند نباید نا امیدشون کنم.
- ۹۷/۰۴/۱۴