زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

احساس سرگشتگی

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۱۷ ق.ظ
امروز سر کار بودم 
دیگه برام مهم نیست دیگران چی میگن درباره ام . من نشستم با خودم فکر کردم دیدم خودمو همینجوری که هستم دوست دارم درسته ادم کم حرفی هستم ولی کم حرف زدن رو دوست دارم پیش ادمها پرحرف ارامشم رو از دست میدم.  
مثلا تو مراسم سالگرد اقوام همسرم، جاریم با همه حرف میزد تیکه مینداخت الکی میخندید به یکی از مردهای میانسال فامیل همسر میگفت حاج اقا پولاتو از بانک دربیار بده ورثه دعا بجونت کنند اونم مرد هیزی بود داشت میگفت به ورثه که ادم پول نمیده ادم باید با پولاش حال کنه یعنی من این مکالمه رو میشنیدم تو دلم میگفتم چقدر اینا چندش اورند بخصوص این جاری من چطور دلش میشه با مردهای هیز اینطوری حرف بزنه. 
بعد پیش خودم گفتم قبلا دلم میخواست مثل اون باشم با همه  بشینم حرف بزنم و بخندم ولی الان میبینم خودمو دوست دارم تازه اون احترامی که دوست دارم رو از جانب بقیه دریافت میکنم بقیه اش دیگه مهم نیست.
یکی از دوستام که دائم حرف از نا امیدی میزنه گفت بیا بریم بیرون باهم حرف بزنیم دلمون وا بشه منم گفتم باشه  بالاخره ادم باید به داد دوستش برسه ولی خوب پیش خودم میگم من چه کمکی از دستم برمیاد امیدوارم بتونم همدردی کنم دلش وا بشه.
یکی دیگه از دوستام که اون همیشه ارومم میکرد به درد دلم گوش میکرد چند وقتیه خبری ازش نیست امیدوارم هر جا هست خوش باشه من دوست ندارم ناراحتیهام رو رو دل کسی بریزم .دوست دارم همه رو به خدای خودم بگم. دیروز که همسرم داشت نماز میخوند گفتم خوشبحالش حداقل به خدای خیالی خودش اعتقاد داره من چی ؟ حالا که فهمیدم خدا اونجوری نیست که ما فکر میکردیم خدا درون ماست احساس گمگشتگی بیشتری دارم میدونم این سرآغاز یه حرکت هست ولی نمی دونم به کجا .خدایا خودت کمکم کن.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">