زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

۲۲
آبان

 

امشب میگه تصور کن من رفتم آلمان اونجا امتحان این دوره آموزشی روقبول شدم اونا هم به من پیشنهاد کار دادن

میگم پس ما چی 

میگه تو تصور کن چون تو هر وقت فکری تو ذهنت میاد و تصورش میکنی اون اتفاق میوفته منم قول میدم هر فصل بیام به شما سر بزنم .

منم همه اش دارم تصور میکنم ما همه رفتیم اونطرف

و تصور میکنم من یه کار خوب پیدا کردم و میتونم هم به درس و مشق بچه ها. برسم و هم حقوق خوبی داشته باشم .

یعنی زندگی تشکیل شده از تصورات ما؟؟؟؟

آخه چه کاریه تصور کردن بهتر نیست همه چیز را بخدا بسپاریم

۱۷
آبان

زمانش رسیده که با ترسهایم روبرو بشم 

وقتی ازدواج کردم ۲۳ ساله بودم از همون موقع میترسیدم نکنه کسی بیاد تو زندگیم زندگیم رو بهم بزنه. از همون موقع ها حس میکردم با همسرم خیلی تفاوت دارم من میخواستم یه خونواده برای خودمون تشکیل بدیم اون نمیتونست دست از دوستان قبل از ازدواجش برداره ولی من تو یه گردابی افتاده بودم به خاطر دوستان نابابم دخترانی که فکر میکردن تنها راه خوشبخت شدن ازدواجه بخاطر همین منم بعد از لیسانسم با خواستگارم که هم رشته خودم بود ازدواج کردم . با اینکه دیدم خیلی با هم تفاوت داریم ولی تو این زندگی موندم و و صاحب دو فرزند شدیم ولی الان دیگه میدونم اون با کسی دیگه هست دختری که هشت ساله تو زندگیشه اون دختر نوجوان بود و الان بزرگ شده به سن ازدواج رسیده . همسرم میخواد بره آلمان ماموریت ، همیشه تو ماموریتهاش بهش خونه میدادن ولی الان داره دنبال خونه دو خوابه میگرده . دیشب همسرم داشت فیلم مورد علاقه اش رو میدید آقاهه هم زن داره هم معشوقه دیشب یه لحظه رفتم تو پذیرایی دیدم صحنه ای هست که آقاهه بالاخره با معشوقه اش روی تخت دارن عشقبازی میکنن. انگار یه چیزی اون لحظه به من گفت همسرت هم داره تو این سفر با معشوقه اش میره آلمان .

هیچ کاری هم از دستم برنمیاد تنها کار اینه که بذارم همه چیز اونطور که خدا میخواد پیش بره . سالها داشتم با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ میکردم الانم بخاطر بچه ها میمونم تسلیم امر خدایم هستم . من خیلی جنگیدم ولی هیچ چیز عوض نشد هیچی درست نشد . خدای خوبم همه چیز را به تو میسپارم.  

۰۹
آبان

به نظرم زنهای خانه دار در یک گردابی می افتند به نام گرداب اون به فکر خودشه و به ما نمیرسه 

خیلی گرداب وحشتناکیه ذهن بهت میگه ببین اون داره خودش خوشی میکنه به تو بچه ها نمیرسه 

حالا هر زنی به یک شکلی حرفهایی که دیروز ظهر از زنهای همسایه میشنیدم هم داشت همینو به من میگفت همه زنهای خانه دار تو این گرداب هستن 

مثلا اون زنی که مامان مبینا میگفت که با بچه هاش میومده خونه صداهایی از اتاق خواب میشنیده بعد میگفته بچه من تره بار خرید دارم بریم بیرون . یعنی تو گرداب این بوده که شوهرش در حال عشق و حاله و خودش چرا نیست 

من پارسال که سرکار میرفتم از تمام این گردابها بیرون اومده بودم ولی امسال دوباره درونشون افتادم 

با اینکه اول مهر به خودم گفتم اصلا برام مهم نیست دیگه حقوق نمیگیرم فقط بچه ها مهم هستن ولی باز الان دارم با خودم میگم چرا شوهرم تنهایی میره سفر تنهایی میره خارج بعد به من میگه بچه ها رو کلاس موسیقی ننویس پول ندارم درحالیکه پارسال این حرفهاش اصلا برام مهم نبود با حقوقم همه چیز برای بچه ها میخریدم همه کلاسها هم میبردمشون 

من دوباره باید بتونم کار پیدا کنم نه مثل پارسال که بچه ها چند ساعت تنها بودن یه کار که اونا هم تنها نباشن کنارشون باشم

۰۸
آبان

امروز ظهر که کنار مادرهای دوستای دخترم میومدیم خونه با هم حرف میزدیم همشون راجع به این حرف میزدن که چقدر مردهای بد وجود دارن یا چقدر زنهایی بودن که همسرشون بهشون خیانت میکردن اینا هم بعد از جدایی و روی پای خودشون ایستادن چقدر تونستن راحت باشن . 

منم از وقتی دوباره کارم رو ول کردم بخاطر بچه ها همون اتفاقات قبلی داره برام میوفته اینا به نظرم بخاطر اینه که هنوز یاد نگرفتم روی پای خودم بایستم هنوز یاد نگرفتم از کسی نمی تونم انتظار محبت و کمک داشته باشم 

این اتفاقها بارها برای من تکرار شدن ولی نمیدونم چرا هنوز درسی که باید بگیرم رو نگرفتم چرا هنوزم که هنوزه انتظار فداکاری از دیگری دارم.

بنظرم حرفهای امروز ظهر با اتفاقات امشب یه ربطی به هم دارند. 

 

۰۱
آبان

گربه ها رو تو حیاط خونه نگاه میکردم. مادر و بچه ها رفته بودن بالای میز بچه گربه کوچکتر از همه  هم میخواست بره پیششون ولی نمیتونست. اونا هم توجهی بهش نداشتن. همشون تو این سرما به هم چسبیده بودن و کنار هم خوابیده بودن فقط این پایین مونده بود با خودم گفتم برای من که کاری نداره برم اینو با دستم بذارم روی میز ولی بعد گفتم بالاخره اونم باید مثل بقیه یاد بگیره خودش بره بالا.بچه گربه همه روشهارو امتحان میکرد ولی نتیجه نداشت .

تو دلم گفتم احتمالا خدا هم همینطوری به ما نگاه میکنه حل مشکلات ما براش خیلی راحته ولی میخواد ما خودمون یاد بگیریم از پسشون بر بیاییم.

تو همین فکرا بودم که دیدم بچه گربه هم تونسته بره روی میز و کنار خانواده اش باشه.

۰۱
آبان

 

همه میگن چرا بچه رو امسال فرستادی کلاس اول یکسال دیرتر میفرستادی من میگم خوب کلاس اول رو دوبار بگذرونه  بهتره تا پیش دبستانی رو دوبار بگذرونه. نگرانم ولی کاری از دستم برنمیاد . الان که فکرشو میکنم میگم با خودم من بخاطر اینکه از کلاسهای گفتاردرمانی و کاردرمانی میخواستم نجات پیدا کنم بچه رو فرستادم کلاس اول چون واقعا از این کلاسها خسته شده بودم گفتاردرمانی که فقط جمله میداد میگفت بچه حفظ کنه کاردرمانی خوب بود ولی .

نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی همسرم دیگه دوست نداشت این کلاسهارو بفرستیم هزینه اش براش سنگین بود . الان همه فشارها رو منه نمیدونم چیکار کنم.

دیشب خواب دیدم یه خونه ای رفته بودیم که چند روز اونجا میخواستیم بمونیم بعد یهو صندلیها تکون خورد پسرم هم جذب شده بود ببینه چرا اینجا این شکلیه منم هی طلب خیرها رو اعلام میکردم دیدم پسرم گریه میکرد و کاملا زبونش بند اومده بود دیگه از خواب پریدم. نمیدونم ولی خواب خیلی واقعی بود انگار اتفاقی هست که الان در زندگی من جریان دارد و من باید فکری براش بکنم.

همه اش فکر میکنم یه جن زبون این بچه رو اینجوری بند آورده و خیلی امید دارم که اون از تسخیر ما دست برداره و بچه من خوب بشه ولی انگار اون اومده بود تو خواب تهدیدم کنه ولی من دیگه ازش نمی ترسم. میدونم تو خونه ما هست و باید بره .

۲۹
مهر

رویایم این است 

که هر خانواده دارای کودک اتیسم بتوانند خودشون در خانواده فرزندشون رو درمان کنند . اینقدر هزینه های کلاسهای این کودکان بالاست هزینه مربی همراه بالاست که یکسری از خانواده ها انصراف میدن و نا امید میشن. ولی من نمیخوام نا امید بشم فرزندم کلاس اوله میدونم با بچه های دیگه خیلیفرق داره ولی دلیلی نمیبینم از اونها جدا درس بخونه رویایم اینه که کودکم همراه بچه های دیگه به مدرسه بره و من هم دوبرابر دیگر مادرها تلاش کنم تا فرزند بتونه استعدادش رو کشف کنه من میدونم اون خیلی با استعدادهفقط از اجتماع میترسه و خودشو بروز نمیده.

کاش تمام دکترها و درمانگرهای اتیسم به خانواده هایی که معمولی هستن روشهایی رو معرفی میکردن تا این کودکان هم بتونن رشد کنن. 

البته من یکی از روشهای درمان خونگی این کودکان رو فهمیدم اونم ارتباطات خانوادگی و دوستانه هست هرچی زیادتر بشه این بچه ها روزبروز بهتر میشن. 

۲۵
مرداد

امروز صبح با دخترم رفتیم استخر کرال سینه تمرین کردم خیلی بهتر شدم تو کرال سینه . دخترم میگفت اینجا هیچ دوستی ندارم گفتم اینجا اومدی شنا تمرین کنی تو پارک وقت برای بازی کردن زیاد داری. 

بعد رفتم تو جکوزی بعد حوزچه آب سرد اونجا خیلی آرامش بخشه آدم همه غمهاشو فراموش میکنه.

۴ شهریور هم پسرم سنجش داره برای ورود به مدرسه هرچی خدا بخواد همون بشه.

دیروز و پریرپز گرمازده شده بودم سرم و اینا زدم  حالم بد بود ولی امروز بهترم استخر هم رفتم خوب شدم کاملا. 

 

خیلی نگران خواهرم هستم با مرد بدی داره زندگی میکنه رفیق بازه چند شب یبار میاد خونه یه بچه هم دارن یه پسر ناز شش ماهه . من نمیدونم بهش چی بگم که حالش خوب بشه چون خواهرم گریه میکنه میگه شانس نداره ولی بنظرم ما نباید به آدمهای زندگیمون دلبسته باشیم کنار هم زندگی میکنیم با هم خوشیم ولی دلبستگی درست نیست آدمها کاری برای ما انجام نمیدن حال ما بستگی به خودمون داره  ولی اینارو نمیشه به کسی گفت من فکر میکنم خدا مارو با این شرایط مواجه میکنه تا همه به این درک برسیم.

امروز صبح دیدم‌گربه تمام مانتوهای منم از رو طناب کشیدن پایین روش دراز کشیدن موهای تنشون چسبیده بود به مانتو ها خیلی عصبانی شدم کلی بد و بیراه گفتم بهشون اونا هم ترسیده بودن فکر کنم کائنات یه درس حسابی برام داره . من بهشون محبت میکنم هیچی برام نداره ولی وقتی عصبانی بشم از دستشون یه بلایی سرم میاد نمیدونم چرا اینجوریه .

۲۱
مرداد

من چند سال پیش رفتم برای بچه هام حساب باز کنم کارمند بانک گفت نمیشه رییس بانک گفت مادر میتونه حساب قرض الحسنه باز کنه خلاصه حساب قرض الحسنه باز کردم هر ماه هم پول توش میریختم . یروز گفتم چه حساب بیخودیه نه سود داره نه تو قرعه کشی برنده میشیم. خلاصه رفتم بانک گفتم میخوام این حساب که به اسم بچه هام باز کردم رو ببندم . کارمند بانک گفت نمیتونی پدرش باید بیاد ببنده گفتم من خودم باز کردم گفت درسته ولی پدرش فقط میتونه ببنده . گفتم چه قانون عجیبیه خیلی عصبانی شدم تو دلم داشتم به همه کسانیکه این قانونهای مذخرف نوشتن فحش میدادم . دقیقا همون شب یه برنامه نشون میداد که یه خانومه رفته خونه خریده به اسم بچه اش کرده از همسرش جدا شده بعد که میخواسته خونه رو بفروشه گفتن نمیشه پدر بچه باید بیاد . خنده ام گرفت مشکل خودمو به کل فراموش کردم گفتم یعنی از من بدبخت تر هم هست .

درباره همین قانونهای عجیب و غریب یروز با همسرم صحبت میکردم گفتم چرا ما باید توریستها رو مجبور کنیم روسری بپوشن گفت چون اونا باید به قوانین کشور میزبان احترام بذارند. ولی یه لحظه با خودم فکر کردم گفتم ما آدمها اولین بار چرا دور هم جمع شدیم چیشد که با هم شهرها و تمدن ها رو ساختیم اولش چجوری بود یعنی هممون چون یه اخلاق رو داشتیم به طرف هم جذب شدیم یا نه ؟ من فکر میکنم دور هم جمع شدیم زندگی دسته جمعی رو انتخاب کردیم چون از تنهایی میترسیدیم چون به هم علاقه داشتیم همت چیز اون اول عشق بود ولی بعدش چیشد که قانون ساختیم و گفتیم هر کی این قانونها رو دوست نداره از اینجا میتونه بره جای دیگه مگه آدم میتونه به فرزندش بگه اگه قانون خونمون رو دوست نداری مهاجرت کن برو جای دیگه؟ 

در آخر هم اینکه رییسم خانوم ۴۵ ساله ای هست این شش ماه که من پیشش کار میکنم همین یک مانتو رو دیدم که میپوشه میاد سرکار اصلا براش مهم نیست که بقیه چی میگن . علاوه بر این جا که درآمد داره ماهی ده میلیون میاد به حسابش از جای دیگه یعنی اصلا به این کارش نیازی نداره . به نظرم این بهترین روش زندگیه البته اونا میرن ملک و املاک میخرن ولی همونم به نظرم اضافیه تا یه جایی خوش باشیم تا یجایی به دیگران کمک کنیم ولی زیاد وسیله و لباس هم نخریم که دلبسته دنیا بشیم مثل اون پیرزن و پیرمردهایی که انقدر دلبسته خونه و وسایل زندگی و مال و اموالشونن و از مرگ میترسن دائم این دکتر و اون دکتر هستن آرامش ندارن . به نظرم هرچی دلبستگی کمتر باشه آدم راحتتر دل میکنه شاید به همین دلیله به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم نتونستم با همسرم تو خونه مستقلمون زندگی کنیم که دیگه البته آرزو هم ندارم. مثل یه سنگ رو دوشم سنگینی میکرد این آرزو و الان این سنگ رو گذاشتمش پایین 

۲۲
تیر

من فکر میکنم هر کسی تو این دنیا یک جفت روحی دارد . جفت روحی همون کسی هست که در همه لحظاتمان در کنارمان هست در شادی، غم ، همیشه در حال کمک به ماست . ممکنه ما حواسمون به اون نباشه ولی اون همیشه نگرانمان هست. همه آدمها یک جفت روحی دارن ممکن نیست نداشته باشند. 

خودمون رو با حرفهای دیگران گول نزنیم اونایی که زبونی میگن کنارمون می مانند جفت روحی ما نیستند وقتی به اطرافمان نگاه کنیم یکنفر را میبینیم که همیشه داره تلاش میکنه برای ما که واقعا جفت روحی ماست.

ولی در عین حال نباید در اون فرد غرق بشیم ما اومدیم اینجا که همگی در خداوند غرق شویم فنا شویم جفت روحی به ما در این راه کمک میکند .