زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰
آذر

امروز سردرد و بدن درد شدید داشتم سرماخوردگی سینوزیت فشار خون پایین زیر هشت اصلا یه وضعی نمی تونستم راه برم سرکارم نرفتم. صبح زیر بغلم رو گرفت برد منو دکتر دکتر گفت ویروسیه . خیلی بدجور بود حالم. همسر گفت اونایی که دوسشون داری هیچکدوم کنارت نیستن فقط من همیشه کنارتم پس قدر منو بدون. 

تو عمرم اینجوری سرما نخوردم . عصری با همسر نشستیم یه قابلمه لبو و شلغم پخته خوردیم اونم سرما خورده بود .

دارم سعی میکنم خودمو بیشتر دوست بدارم رقابت رو کنار بذارم مثلا بخاطر یه مسئله خیلی مسخره ناراحت شدم که چرا رئیسم منو نذاشته صندوقدار باشم اونم گفت تو چون متاهلی بچه داری خواستم زودتر بری خونه نذاشتم اینور بشینی.سر همین مسئله اینقدر ناراحت شدم که مریض شدم اینجور سرما خوردم . یا برای اینکه یسری از دوستام تو زندگیم بمونن از جونم میخوام بگذرم خط قرمزهام رو فراموش میکنم بعد هم که اونا قدر نمی دونن مریض میشم میوفتم یه گوشه . 

در صورتیکه وقتی خودتو دوست بداری میفهمی تو با روابطت با کارت با پولت خوشحال و راضی نمیشی ادم وقتی خودشو دوست داشته باشه از درون احساس رضایت داره و دیگه براش مهم نیست اگه کسی از زندگیش رفت بیرون یا اگه تو محل کار قدرش رو ندونستن میدونه که این کار رضایت بخش نبود میتونه بره سراغ کار دیگه ای ولی اینو میدونه که همیشه باید خوشحال باشه خوشحال از اینکه خدا اونو افریده و فرصت تجربه زندگی پیدا کرده.

۲۸
آذر
دیروز به طرز عجیبی شجاع شده بودم من همیشه حرفهامو تو خودم میریختم ولی دیروز به چند نفر فهموندم که من. میفهمم دارید چیکار میکنید میفهمم دارید زیرابی میرین .
به رئیسم به یکی از دوستام که خیلی دوسش دارم گفتم نمیخواد خودتو مجبور به انجام کاری کنی ناراحت من نباش من فقط خودم میتونم حال خودمو خوب کنم .
اونم گفت کتاب بخون برنامه زندگیتو عوض کن گفتم باشه یکی از تغییرات برنامه زندگیم اینه که دیگه حرفی برای تو نزنم میام دوباره تو وبلاگم حرفامو مینویسم اینجا دیگه کسی نمیاد تحقیرم کنه مسخره ام کنه از حرفام سواستفاده کنه. 
وقتی اینارو گفتم احساس میکردم انگار یه نیرویی از درونم داره اینارو میگه خیلی قوی بود اصلا نمیشد جلوشو گرفت . یه نیرویی درونم هست که میگه من اینجا هستم تو تنها نیستی نذار بخاطر حس تنهایی ازت سواستفاده کنند تو هیچوقت تنها نبودی و نخواهی بود.
۲۸
آذر

دیروز همکارم مجبورم کرد برم همراهش شرکت همسرش تا عضو نت ورک مارکتینگ بشم . 

خیلی خنده دار بود اون اقاهه داشت توضیح میداد برام من داشتم به این فکر میکردم یعنی من باید هزار تا ادم رو جذب کنم تا درامد ماهی صد میلیون داشته باشم. البته اولش چهار نفر که اون چهار نفر هر کدوم چهار نفر دیگه تا سطح پنج که میشیم هزار نفر هر کسی هم بیاد باید اولش پانصد هزار تومن کتاب ها و سیدی های موفقیت بخره. من داشتم فکر میکردم اخه کی میاد پنصد هزار تومن بده کتاب بخره ؟؟؟؟

وسطای جلسه بود که همسرم زنگ زد گفت بیا خونه اینا همشون دزد و کلاش و کلاه بردارن .نیای خونه میام اونجارو بهم میریزم منم خدافظی کردم اومدم .

همسرم قبلا عضو شرکتهای هرمی بوده پولاشو از دست داده بود الان همون شرکتها به نامی دیگر دارن فعالیت میکنن. 

این همکار جدیدم بهش باید بگم اگه تو اونجا درامدت خوبه چرا اومدی اینجا صندوقدار شدی؟ الانم همه مارو با زبون مجبور کرده بیاییم شرکتشون تا عضو بشیم بهش گفتم همسرم اجازه نمیده تا دست از سرم برداره.

۱۷
آذر

رفتم همایش تربیت کودک که تو مدرسه دخترم برگذار میشد . 

روانشناسه میگفت ما بچه هامونو بزرگ میکنیم ولی تربیت نم کنیم .بزرگ کردن یعنی همونطوری که از یه گیاه مراقبت میکنیم ولی تربیت کردن یعنی همانطور که یه اسب را تربیت میکنیم.

من از این مثال شوکه شدم اخه یعنی چی . حالا کاری که با اسب میکنیم مگه خوبه ؟ اون طفلی رو برای مسابقه دادن یا بار بردن تربیت میکنیم و ازادی طبیعی اش را میگیریم.

علم روانشنناسی به نظرم ناقصه واقعا ادم میمونه یعنی باید بچه رو مثل اسب بار اورد نباید بذاریم استعدادهاش شکوفا بشن اینجوری اعتماد به نفسی براش میمونه؟


۱۶
آذر

دیشب داشتیم برنامه کجا بریم رو نگاه میکردیم خانومه رفته بود ایتالیا رو میگشت یه بارون زیبایی هم میمومد تو دلم گفتم از اون بارونا هست که من عاشقشم . گفتم دست بچه هامو بگیرم برم ایتالیا پناهنده بشم. ساعت ده شب یهویی دیدم از اون بارونهای دوست داشتنی داره میاد خیلی ذوق کردم . 

انگاری خدا داشت میگفت نمیخواد بری جایی.

همسرم گفت اگه دوست داشته باشی میتونی بری گفتم من نمیرم اگه برم بخاطر بچه ها میرم. 

اگه قرار باشه پسرمون سنجش مدرسه ازش ایراد بگیره میبرمشون خارج از ایران

۱۳
آذر

تو گفتار درمانی نشستم یه زن دیگه هم اونجا نشسته منتظره دخترشه . در نگاهش همیشه یه غم عجیبی میبینم غم زن بودن تنها بودن .ما زنها فقط به خاطر تشکیل خانواده و داشتن یه خانواده و فرزند برای خودمون ازدواج میکنیم بعد میمونیم با یه کوه از غم و تنهایی. 

اشو راست میگه اگه نتونی تو تنهایی خودت خوشحال باشی مطمئن باش با هیچکس دیگه ای نمی تونی خوشحال باشی اول باید خودتو دوست داشته باشی.

همسرم دیشب گفت میخواد بره شمال با اینکه شش ماهه سفر نرفتم و دلم خیلی سفر میخواست ولی چیزی نگفتم بعد خودش گفت تو چرا غر غر نمیکنی همیشه وقتی تنهایی میرفتم سفر غر غر میکردی .

نمیدونم چرا ولی دیگه هیچ حس ناراحتی ندارم انگار اونم مثل یکی از افراد جامعه هست که هر کاری خواست میتونه انجام بده . 

من باید به فکر زندگی خودم باشم باید سطح انرژیم رو بالاتر ببرم نگاهم رو از مسائل سطحی زندگی بالاتر ببرم.

۱۱
آذر

امروز بعد مدتها فیلم اون خانم جلسه ای که داشت با یه خانومه دعوا میکرد میگفت دیر اومدی نخواه زود بری رو میشنیدم احساس کردم اون زن مداح درونش پر از نفرت و خشمه که اینجور داد میزنه تحقیر و توهین میکنه . شاید دلیلش این باشه که تمام عمرش خودشو محروم کرده از حق و حقوقش .امیالشو سرکوب کرده. من ترجیح میدم یه زن آزاد ولی آرام باشم تا یه زن وحشی بددهن که مجبور بوده خودشو بپوشون و لذتها رو به خودش حروم کنه

۱۱
آذر

ناراحت بود و به زمین و زمان بد و بیره میگفت . میگفت تقصیر اونه من اینجوری شدم . من نمیخواستم با مرد غریبه ای رابطه برقرار کنم ولی همسرم هم نمیتونست نیازم رو برطرف کنه . از رابطه  جنسیش با همسرش راضی نبود  میگفت من میخواستم رابطه جنسیم عمق داشته باشه تمام سلولهای تنم بلرزه . ولی همسرم توانایی اینو نداره که اینکارو برام انجام بده زیاد بلد نیست. 

میگفت منم مجبور شدم با یه مرد مجرد رابطه جنسی بدون پوشش برقرار کنم و الان پشیمون بود.

ولی به نظرم اینا همه اش بهانه هست ما نمی دونیم از زندگی چی میخواهیم نمیدونیم برای چی پا به این دنیا گذاشتیم بخاطر همین خودمون رو با رابطه جنسی و پول و ازدواج و بچه و … سرگرم میکنیم .