مسیر زندگیم
من قبل از ازدواجم فکر میکردم توکشوری مسلمان زندگی میکنم مردم ما خداپرستند و …
ولی انگار خداوند میخواست من رو آگاه کنه با مردی به ظاهر مومن ازدواج کردم نمازهای طولانی روزه اعمال شب قدر انواع نمازها را میخواند ولی کوچکترین اثری از مردانگی در ایشانندیدم،
مردی هست که شب بعد از ازدواجمان سوار قطار شدیم بریم سفر با خانم مطلقه تو کوپه که دوتا بچه داشت دوست شد و تا صبح با ایشون صحبت میکرد آخرشم شماره تلفنش رو گرفت . من شوکه از این اتفاق.
بعد از اون هم از هر زن متاهل و دختری خوشش اومد یک مدت باهاشون دوست بود و میگفت شیعه اثنی اشری مجازه این کارهارو انجام بده. الان هم همچنان ادامه داره. با دختری که باهاش دوست میشه میره کافه و حتی میره سفر من هم درخانه زندانی.
تو این خانواده خانم بازی و دزدی و رشوه و خرید صندلی برای دانشگاه و با پارتی سرکار رفتن امری عادی حساب میشه.
نمیدونم چرا این مسیر را برای زندگیم انتخاب کردم ولی حتما قرار بوده چیزی یاد بگیرم چون میگن ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم مسیر زندگیمون رو میدونیم وقتی اینجا میآییم فراموش میکنیم .
الان که اینجام من اونارو دوست ندارم اوناهم منو دوستم ندارن .هیچ دلخوشی تو زندگیم ندارم چیکار میتونم بکنم. یه دوست وبلاگ نویسم داشتم که اونم دیگه نیست. یه مدت نقاشی میکشیدم یه مدت وبلاگ نویسی میکردم هرجا مینوشتم همسرم وبلاگم رو پیدا میکرد میومد خونه تهدیدم میکرد اینجا رو هنوز پیدا نکرده نمی دونم دیگه چیکار کنم.
ازدواج کردم خوشبخت باشم ولی اینطوری شد.
- ۹۷/۰۳/۲۹