زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زمانش رسیده

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ق.ظ

زمانش رسیده که با ترسهایم روبرو بشم 

وقتی ازدواج کردم ۲۳ ساله بودم از همون موقع میترسیدم نکنه کسی بیاد تو زندگیم زندگیم رو بهم بزنه. از همون موقع ها حس میکردم با همسرم خیلی تفاوت دارم من میخواستم یه خونواده برای خودمون تشکیل بدیم اون نمیتونست دست از دوستان قبل از ازدواجش برداره ولی من تو یه گردابی افتاده بودم به خاطر دوستان نابابم دخترانی که فکر میکردن تنها راه خوشبخت شدن ازدواجه بخاطر همین منم بعد از لیسانسم با خواستگارم که هم رشته خودم بود ازدواج کردم . با اینکه دیدم خیلی با هم تفاوت داریم ولی تو این زندگی موندم و و صاحب دو فرزند شدیم ولی الان دیگه میدونم اون با کسی دیگه هست دختری که هشت ساله تو زندگیشه اون دختر نوجوان بود و الان بزرگ شده به سن ازدواج رسیده . همسرم میخواد بره آلمان ماموریت ، همیشه تو ماموریتهاش بهش خونه میدادن ولی الان داره دنبال خونه دو خوابه میگرده . دیشب همسرم داشت فیلم مورد علاقه اش رو میدید آقاهه هم زن داره هم معشوقه دیشب یه لحظه رفتم تو پذیرایی دیدم صحنه ای هست که آقاهه بالاخره با معشوقه اش روی تخت دارن عشقبازی میکنن. انگار یه چیزی اون لحظه به من گفت همسرت هم داره تو این سفر با معشوقه اش میره آلمان .

هیچ کاری هم از دستم برنمیاد تنها کار اینه که بذارم همه چیز اونطور که خدا میخواد پیش بره . سالها داشتم با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ میکردم الانم بخاطر بچه ها میمونم تسلیم امر خدایم هستم . من خیلی جنگیدم ولی هیچ چیز عوض نشد هیچی درست نشد . خدای خوبم همه چیز را به تو میسپارم.  

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">