زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۲
آبان

یه بچه گربه تو حیاط ما بود دو سه ماهه خیلی هم سرحال بود ولی امروز صبح دیدم تکون نمیخوره مرده. بخاطر آلودگی هواست چون از دیروز که هوا آلوده بود این زیاد ورجه وورجه نمیکرد یه گوشه مونده بود. 

آلودگی هوا خیلی خطرناکه کاش مسئولین اونو جدی بگیرن کاش یه فکری به حال جمعیت تهران و ماشینهای بیش از اندازه اش بکنند . کاش همه شهرها و روستاها آباد بودن تا کسی مهاجرت نمیکرد به تهران

کاش مافیای جهانی نفت و بنزین یه ذره به فکر جون موجودات روی کره زمین بودن. 

کاش بشه وسط اینهمه شلوغی و هرکی به فکر خود بودن یه راهی برای عشق ورزیدن به تمام موجودات پیدا میکردیم همه موجودات حق زیستن دارند . حق استفاده از هوای پاک و آب تمیز.

۲۲
آبان

 

امشب میگه تصور کن من رفتم آلمان اونجا امتحان این دوره آموزشی روقبول شدم اونا هم به من پیشنهاد کار دادن

میگم پس ما چی 

میگه تو تصور کن چون تو هر وقت فکری تو ذهنت میاد و تصورش میکنی اون اتفاق میوفته منم قول میدم هر فصل بیام به شما سر بزنم .

منم همه اش دارم تصور میکنم ما همه رفتیم اونطرف

و تصور میکنم من یه کار خوب پیدا کردم و میتونم هم به درس و مشق بچه ها. برسم و هم حقوق خوبی داشته باشم .

یعنی زندگی تشکیل شده از تصورات ما؟؟؟؟

آخه چه کاریه تصور کردن بهتر نیست همه چیز را بخدا بسپاریم

۱۷
آبان

زمانش رسیده که با ترسهایم روبرو بشم 

وقتی ازدواج کردم ۲۳ ساله بودم از همون موقع میترسیدم نکنه کسی بیاد تو زندگیم زندگیم رو بهم بزنه. از همون موقع ها حس میکردم با همسرم خیلی تفاوت دارم من میخواستم یه خونواده برای خودمون تشکیل بدیم اون نمیتونست دست از دوستان قبل از ازدواجش برداره ولی من تو یه گردابی افتاده بودم به خاطر دوستان نابابم دخترانی که فکر میکردن تنها راه خوشبخت شدن ازدواجه بخاطر همین منم بعد از لیسانسم با خواستگارم که هم رشته خودم بود ازدواج کردم . با اینکه دیدم خیلی با هم تفاوت داریم ولی تو این زندگی موندم و و صاحب دو فرزند شدیم ولی الان دیگه میدونم اون با کسی دیگه هست دختری که هشت ساله تو زندگیشه اون دختر نوجوان بود و الان بزرگ شده به سن ازدواج رسیده . همسرم میخواد بره آلمان ماموریت ، همیشه تو ماموریتهاش بهش خونه میدادن ولی الان داره دنبال خونه دو خوابه میگرده . دیشب همسرم داشت فیلم مورد علاقه اش رو میدید آقاهه هم زن داره هم معشوقه دیشب یه لحظه رفتم تو پذیرایی دیدم صحنه ای هست که آقاهه بالاخره با معشوقه اش روی تخت دارن عشقبازی میکنن. انگار یه چیزی اون لحظه به من گفت همسرت هم داره تو این سفر با معشوقه اش میره آلمان .

هیچ کاری هم از دستم برنمیاد تنها کار اینه که بذارم همه چیز اونطور که خدا میخواد پیش بره . سالها داشتم با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ میکردم الانم بخاطر بچه ها میمونم تسلیم امر خدایم هستم . من خیلی جنگیدم ولی هیچ چیز عوض نشد هیچی درست نشد . خدای خوبم همه چیز را به تو میسپارم.  

۰۹
آبان

به نظرم زنهای خانه دار در یک گردابی می افتند به نام گرداب اون به فکر خودشه و به ما نمیرسه 

خیلی گرداب وحشتناکیه ذهن بهت میگه ببین اون داره خودش خوشی میکنه به تو بچه ها نمیرسه 

حالا هر زنی به یک شکلی حرفهایی که دیروز ظهر از زنهای همسایه میشنیدم هم داشت همینو به من میگفت همه زنهای خانه دار تو این گرداب هستن 

مثلا اون زنی که مامان مبینا میگفت که با بچه هاش میومده خونه صداهایی از اتاق خواب میشنیده بعد میگفته بچه من تره بار خرید دارم بریم بیرون . یعنی تو گرداب این بوده که شوهرش در حال عشق و حاله و خودش چرا نیست 

من پارسال که سرکار میرفتم از تمام این گردابها بیرون اومده بودم ولی امسال دوباره درونشون افتادم 

با اینکه اول مهر به خودم گفتم اصلا برام مهم نیست دیگه حقوق نمیگیرم فقط بچه ها مهم هستن ولی باز الان دارم با خودم میگم چرا شوهرم تنهایی میره سفر تنهایی میره خارج بعد به من میگه بچه ها رو کلاس موسیقی ننویس پول ندارم درحالیکه پارسال این حرفهاش اصلا برام مهم نبود با حقوقم همه چیز برای بچه ها میخریدم همه کلاسها هم میبردمشون 

من دوباره باید بتونم کار پیدا کنم نه مثل پارسال که بچه ها چند ساعت تنها بودن یه کار که اونا هم تنها نباشن کنارشون باشم

۰۸
آبان

امروز ظهر که کنار مادرهای دوستای دخترم میومدیم خونه با هم حرف میزدیم همشون راجع به این حرف میزدن که چقدر مردهای بد وجود دارن یا چقدر زنهایی بودن که همسرشون بهشون خیانت میکردن اینا هم بعد از جدایی و روی پای خودشون ایستادن چقدر تونستن راحت باشن . 

منم از وقتی دوباره کارم رو ول کردم بخاطر بچه ها همون اتفاقات قبلی داره برام میوفته اینا به نظرم بخاطر اینه که هنوز یاد نگرفتم روی پای خودم بایستم هنوز یاد نگرفتم از کسی نمی تونم انتظار محبت و کمک داشته باشم 

این اتفاقها بارها برای من تکرار شدن ولی نمیدونم چرا هنوز درسی که باید بگیرم رو نگرفتم چرا هنوزم که هنوزه انتظار فداکاری از دیگری دارم.

بنظرم حرفهای امروز ظهر با اتفاقات امشب یه ربطی به هم دارند. 

 

۰۱
آبان

گربه ها رو تو حیاط خونه نگاه میکردم. مادر و بچه ها رفته بودن بالای میز بچه گربه کوچکتر از همه  هم میخواست بره پیششون ولی نمیتونست. اونا هم توجهی بهش نداشتن. همشون تو این سرما به هم چسبیده بودن و کنار هم خوابیده بودن فقط این پایین مونده بود با خودم گفتم برای من که کاری نداره برم اینو با دستم بذارم روی میز ولی بعد گفتم بالاخره اونم باید مثل بقیه یاد بگیره خودش بره بالا.بچه گربه همه روشهارو امتحان میکرد ولی نتیجه نداشت .

تو دلم گفتم احتمالا خدا هم همینطوری به ما نگاه میکنه حل مشکلات ما براش خیلی راحته ولی میخواد ما خودمون یاد بگیریم از پسشون بر بیاییم.

تو همین فکرا بودم که دیدم بچه گربه هم تونسته بره روی میز و کنار خانواده اش باشه.

۰۱
آبان

 

همه میگن چرا بچه رو امسال فرستادی کلاس اول یکسال دیرتر میفرستادی من میگم خوب کلاس اول رو دوبار بگذرونه  بهتره تا پیش دبستانی رو دوبار بگذرونه. نگرانم ولی کاری از دستم برنمیاد . الان که فکرشو میکنم میگم با خودم من بخاطر اینکه از کلاسهای گفتاردرمانی و کاردرمانی میخواستم نجات پیدا کنم بچه رو فرستادم کلاس اول چون واقعا از این کلاسها خسته شده بودم گفتاردرمانی که فقط جمله میداد میگفت بچه حفظ کنه کاردرمانی خوب بود ولی .

نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی همسرم دیگه دوست نداشت این کلاسهارو بفرستیم هزینه اش براش سنگین بود . الان همه فشارها رو منه نمیدونم چیکار کنم.

دیشب خواب دیدم یه خونه ای رفته بودیم که چند روز اونجا میخواستیم بمونیم بعد یهو صندلیها تکون خورد پسرم هم جذب شده بود ببینه چرا اینجا این شکلیه منم هی طلب خیرها رو اعلام میکردم دیدم پسرم گریه میکرد و کاملا زبونش بند اومده بود دیگه از خواب پریدم. نمیدونم ولی خواب خیلی واقعی بود انگار اتفاقی هست که الان در زندگی من جریان دارد و من باید فکری براش بکنم.

همه اش فکر میکنم یه جن زبون این بچه رو اینجوری بند آورده و خیلی امید دارم که اون از تسخیر ما دست برداره و بچه من خوب بشه ولی انگار اون اومده بود تو خواب تهدیدم کنه ولی من دیگه ازش نمی ترسم. میدونم تو خونه ما هست و باید بره .