زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

زندگی رویایی

هر وقت مینویسم چند لحظه بعد ذهنم آروم میشه و میتونم راه حل ها رو ببینم

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰
تیر

امروز صبح حس میکردم انگار یک نویسنده درونم هست از خودمه و داره مینویسه چه اتفاقی هر روز بیفته ،من چه کاری انجام بدم، کی وارد زندگیم بشه چه چیزی به من یاد بده و بره. شاید براساس ذهن من هست که آدمهایی با خصوصیاتی که تو ناخودآگاهم دارم، وارد زندگیم میشن. این نویسنده همه چیز رو میتونه در یک چشم بهم زدن برام خلق کنه. هر مشکلی که تو ذهنم میارم و بعد هر راه حلی که به ذهنم میرسه .

برای لذت بردن از زندگیمون راهش فقط مثبت اندیشی نیست که زندگیمون بدون مشکلات بشه. چون مثبت اندیش ترین آدمها هم تو زندگیشون مشکل دارن . یا آدمهایی وارد زندگیشون میشن که بهشون درسهایی بدن. پس راهش چیه ؟

فکر کنم راهش اینه مغرور نباشیم به خود که ما دیگه همه چیز رو بلدیم، راه اینه که به نویسنده اعتماد کنیم راهش اینه که هر اتفاقی افتاد پذیرش داشته باشیم راهش اینه که خودمون رو دوست بداریم همونطور که هستیم . اینطوری از نقش و نمایشنامه و نویسنده لذت میبریم. باور کنیم اون میدونه چه اتفاقی و چه کسی برای الان زندگیمون لازمه.

اون کاری که لذت میبریم رو انجام بدیم یکی از دیدن فیلم لذت میبره یکی از گوش دادن به موسیقی یکی از نقاشی یکی از آواز خوندن و ساز زدن یکی از نوشتن . اگه تا الان کارهایی که در اعماق وجودمون دوست داریم و تجربه نکردیم هنوزم دیر نشده میتونیم شروع کنیم. بعد هم اینه که خسیس نباشیم چیزی به دنیا ببخشیم. آواز بخونیم ، خوشحالیمون رو نشون بدیم اونو با بقیه تقسیم کنیم از کارهای کوچک شروع کنیم. شادمان زندگی کنیم .

۲۹
تیر

امشب همسرم گفت به افتخار دخترم که به دوستش به خاطر لباسش تذکر داده شام میبرمتون بیرون. 

فکرشو نمیکرد  ولی من کاملا استقبال کردم . چه فرقی میکنه به چه خاطر میریم بیرون مهم اینه که شام میریم بیرون. 

هیچوقت لجبازی با کسی رو دوست ندارم .

دیگه حتی برام مهم نیست بگم عقیده من درسته یا تو . یجور حالت خنثی پیدا کردم. سیزده سال کل کل به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.

به نظرم مابه این دنیا نیومدیم که بخواهیم از عقایدمان دفاع کنیم، بخاطر عقایدمان دشمنی کنیم، از هم دور بشیم، متنفر بشیم. ما اومدیم فقط دست همدیگر را بگیریم ، عشق بورزیم ، محبت کنیم و به همدیگر کمک کنیم .

۲۸
تیر

دیروز تو پارک یه دختر بچه همسن دخترم بود که لباس پشت باز پوشیده بود . دخترم رفت بهش گفت چرا لباس لختی پوشیدی اونم گفت به تو چه ؟ دخترم ناراحت شد من رفتم بهش گفتم چرا رفتی به دوستت این حرف رو زدی هر کسی هر چی دوست داره میتونه بپوشه.

دخترم جواب داد آخه فقط من بابام بهم گیر میده من فقط آزادی ندارم. بقیه آزادن. من خیلی ناراحت شدم که یه دختر نه ساله از عدم آزادی حرف بزنه در حالیکه الان وقت بازی و تفریحش هست. چون همسرم همیشه تو خونه اگه کانالی زنی با لباس لخت نشون بده میگه وای وای چه زن بدی دخترم از این لباسها نپوشی هیچوقت حالا بگذریم که تو واقعیت با این جور زنها همیشه دوست داره حرف بزنه.

من همیشه میگم نباید عقاید خودمون رو به بچه ها انتقال بدیم. باید بذاریم بزرگ بشن خودشون تصمیم بگیرن چی درسته چی غلط.

من تحت تاثیر مادرم و عقاید مذهبیش بزرگ شدم میگفت مردهایی که نماز نمیخونن بی خدا و بی وجدانن .ولی بعدا فهمیدم مردهای نماز خون هم میتونن بی وجدان و بی رحم باشن .من این چیزهارو با تجربه دریافتم ولی هیچوقت به دخترم انتقال نمیدم به نظرم اون خودش باید بره تجربه کنه عاشق بشه زخم بخوره تا رشد کنه.

پدر های متعصب باعث میشن دخترشون ازشون بترسه و در سن عاشق شدن عاشق مردی همسن پدرشون بشن 

۲۶
تیر

من یه چیزی درباره خودم فهمیدم اینکه آدم های بزرگسال زیاد دوست ندارن با من هم صحبت بشن چون زیاد سر و زبون ندارم حرف زدن بلد نیستم . ولی عوض بچه ها خیلی منو دوست دارن .میتونم از این خصوصیتم استفاده کنم با بچه ها بازی کنم . توی پارک پسرم و بچه های دیگه رو دور خودم جمع کنم بازی های هیجان انگیز کنم .

آدمهای بزرگ چند روز اول جذب من میشن بعد که میبینن زیاد حرف نمیزنم و سکوت میکنم دیگه محل به من نمیدن . ولی بچه ها اینجوری نیستن.باید بزرگوار باشم خوشم نمیاد خودمو به کسی تحمیل کنم . آدم بزرگا میتونن برن با دوستان مثل خودشون دوست باشن منم از اینکه مدتی با من بودن از من تعریف کردن منو برای مدتی کوتاه دوست داشتن ازشون تشکر میکنم .

۲۶
تیر

دارم هر روز از هفت تا نه شب بچه هارو میبرم پارک .دخترم منو مجبور کرد بشینم تو جمع مامانهایی که با بچه هاشون بتونه دوست باشه. منم بخاطر بچه ها هر کاری لازم باشه انجام میدم.

دیروز این مادرها تو پارک هرکدوم یه خوردنی آورده بودن منم به اصرار دخترم و دوستش رفتم نشستم بینشون. قیافه هاشون یجوری شد ولی گفتم بخاطر بچه ها اومدم.

امروز هم رفتم بینشون بعضیهاشون حتی جواب سلامم رو هم ندادن ولی من رفتم از مغازه بستنی خریدم برای خودشون و بچه هاشون اصلا دست به بستنیها نزدن . من و بچه هام فقط بستنیهارو خوردیم البته تشکر کردن ولی گفتن ما دوست نداریم. منم بستنیهارو بین بچه های پارک تقسیم کردم. 

ولی تو جمع این مادرها نشستم. بهشون تو دلم غبطه خوردم چقدر راحتن با هم من هیچوقت تو زندگیم دوست صمیمی نداشتم. ولی نمیخوام بچه هام مثل خودم بشن انقدر میام پارک تا همه من رو بپذیرن . تا منم مثل اونا بشم بتونم حرفهای دلم رو راحت بزنم. تا بچه هام هم یاد بگیرن دوست صمیمی پیدا کنن. تا فکر نکنن اگه کسی گذاشت و رفت از زندگیشون دنیا به آخر رسیده. 

واقعیت اینه که همیشه ینفر وجود داره که دستمون رو بگیره که دلمون رو گرم کنه .که نشونمون بده دنیا هنوزم زیباست.

۲۳
تیر

یه نامه خوندم سیمین دانشور برای همسرش جلال آل احمد وقتی متوجه ارتباطش با زنی به اسم هیلدا شده بود. نوشته بود من میخوام باعث اعتلای زن ایرانی بشم پس خودم باید الگوی درستی برای آنها باشم .این تن دادن ها به ستم، این زجرها این وابستگیها غلط هستند. شاید سیلی از سر من گذشته باشد من از این سیل شسته و رفته بیرون می آیم. در این مرز تازه زن نو میشوم. من خیال میکردم فرصت ما در این دنیا کم است و چه بهتر که خودمان را با گرمای عشقی گرم بکنیم و حالا در سرمای بی وفایی. با ذخیره های ذهنم خودم را گرم میکنم. من عین گیاهان مناطق حاره ام که مجبورند برگهایشان را کلفت کنند تا آب ذخیره داشته باشند. من این ذخیره را دارم و به پای زن ایرانی نثار میکنم. اما دشمن تو نیستم و اگر تو بخواهی دوستیمان را ادامه می دهیم . دوستی زن و مرد وقتی هر دو فوق جنسیت قرار بگیرند مغتنم است

ضمنا از شبها و روزهای خوشی که با هم داشتیم متشکرم . از اینکه چندبار به من گفتی و یکبار هم در نامه ای از یزد برایم نوشتی تو مغناطیس منی که تمام وجودم را به سوی خود میکشی متشکرم.از اینکه یکروز دو فاخته نر و ماده در حیاط خانه ما می خرامیدند و تو گفتی اون چاق تره تویی و آن لاغره که نره منم و از این چور تعالیر وجوله ها متشکرم . تو تنبلی را از سرم انداختی از اینکه زندگی با تو برایم هیجان انگیز بود متشکرم. سهم من از عشق همین بود از ابدیت هم همین بود.بازهم شاکرم

۲۰
تیر

من نمی تونم احساساتم رو به زبون بیارم آدم کم حرفی هستم.وقتی با همسرم نشستیم نمی دونم چی بهش بگم .کلا زیاد دوست تو زندگیم ندارم نمی دونم پشت تلفن چی بهشون بگم.

همه میگن چقدر تو کم حرفی بعضیا هم میگن اعصابمون خورد میشه وقتی حرف نمیزنی.بعضیا هم فکر میکنن خودم رو‌دارم براشون میگیرم .در حالیکه من خیلی دوسشون دارم. نمی دونم چی بگم زبونم بند میاد.

من دوست دارم این مشکلم حل بشه چون فکر میکنم همه مشکلاتم ،درد تنهاییم ، مشکلات رابطه ام با بچه هام و دیگران همه چیز از همین موضوع شروع میشه.

۱۴
تیر

شاید اگه این دختره ش ع تو زندگیم نبود تا حالا صدبار زندگیمو نابود کرده بودم.این اونده تا من از ترس اونم شده بخوام بالای سر بچه هام بمونم . تنهاشون نذارم. بچه هایی که میدونم قدرم رو نمی دونن .ولی من دوسشون دارم. بدون اونا زندگی برام معنایی نداره .

نه میتونم سرکار برم نه میتونم خودم رو خوشحال کنم همه اش غصه و ناراحتی تو زندگیم هست. میدونم یه مادر ناراحت به در کسی نمیخوره ولی کجا برم جایی ندارم عشق هم دیگه وجود نداره . خدایا کسی نیس به فریادم برسه دستم رو بگیر .حالم خیلی بده.

۱۴
تیر

بچه ها قدر نمی دانند .من تمام روزهام رو صرف بزرگ کردنشون کردم برای واکسن و دکتر بردن و ثبت نام کلاسها و مدرسه و مهد خودم تنهایی انجام میدادم همه زوجها این کارهارو با همدیگه انجام میدن هیچکس مثل من مثل سرویس مدرسه بچه هاش رو کلاس و مهد و مدرسه نمیبره هیچ کس خودشو زیر این بار قرار نمیده ، ولی هرکاری انجام دادم وظیفه حساب میشده .همه دوستانم‌ میگن ما نمی تونیم از پس بچه مون بربیاییم میریم سرکار برای بچه پرستار میگیریم. تازه یدونه هم دارند . ولی من دارم اینجا حس زندانی بودن میکنم همه چیز رو تحمل میکنم تا روزهام بگذره. تو خونه موندنم باعث میشه دائم به همسرم گیر بدم چرا دیر اومدی اونم بیاد موبایلم رو بگیرخ جلوی بچه ها دعوا کنیم تو روحیه بچه ها اثر بد بذاره. به نظرت منم برم یه کار پیدا کنم بچه هارو به پرستار بسپارم بهتر نیست؟ 

۱۴
تیر

امروز تو پارک اتفاقی افتاد که نتونستم مدیریتش کنم . بعد که اومدم خونه گفتم من چرا روش همیشگی خودم رو فراموش کرده بودم.بچه هام رفتند سراغ دختری که خمیر اسلایم داشت به یکی دونفر هم یک تکه داد باهاشون بازی کنند ولی پسر من که رفت ازش بگیره بهش نداد من بهش گفتم برات میخرم ولی پسرم که شدیدا از اجتماع میترسید با رفتار این دختر بچه ترسش دوباره برگشت چهره اش درهم رفت و اومد پشت سر من قایم شد. الان میگم من چرا جلوی اینا رو نگرفتم من که هیچوقت تو زندگیم از کسی چیزی طلب نکردم همه چیز رو همیشه خودم تهیه کردم چرا به بچه هام این‌مورد رو یاد نمیدم که همیشه خودت باش که چیزی برای عرضه داشته باشی نه اینکه بخوای التماس دیگران کنی به تو چیزی بدهند چون به گدا چیزی با ارزش نمیدن.

تو راه برگشت دخترم گریه‌کرد که چرا هیچکس منو دوست نداره گفتم بخاطر رفتار یه دختر بچه . بعد ناگهان به من توپید تو خونه از دست تو و بابا غصه میخورم تو پارک هم از دست بچه ها. گفت تو خونه تو بابا دائم باهم دعوا میکنید و بابا میگه مامان سرش تو گوشیه داره خیانت میکنه . گفتم این حرف رو هیچوقت نزن بابا کی این حرف رو زده .

واقعا قلبم شکست

ولی فهمیدم بچه هام فقط من رو میبینند من بیشتر به‌چشم میام هر چقدرم براشون تلاش کنم باز همون لحظاتی که تو گوشیم هستم به چشمشون میاد ولی پدرشون که عصر میاد سرش تو گوشیه تا شب باهاشون بازی هم نمیکنه اصلا مهم نیست. اینا از من انتظار بیشتری دارند نباید نا امیدشون کنم.