من فکر میکنم همسرم رو مثل همه پسربچه های شیرین زندگیم باید دوست داشته باشم. هر روز که تو پارک مینشینم پسر بچه ها میان برام کلی حرف میزنن خاطره تعریف میکنن بعد میرن سراغ فوتبال بازی کردن.
اونم همینطوریه بعضی وقتا دوست داره با من باشه بعضی وقتا دوست داره به کارهای مورد علاقه اش بپردازه این اصلا نباید حس قربانی شدن رو در من به وجود بیاره.
دیروز با مژی که صحبت میکردم میگفتم همسرم نا امید شده از این بچه میگه چقد. دیگه خرجشکنیم. اون گفت مردا مثل زنها نیستن که اونا تو مشکلات زندگی خیلی ضعیف ترن ما زنها قدرتمون بیشتر . همه مردا همینطورن ما باید کمکشون کنیم.
راست میگه همسرم زود تومشکلات دست پاچه میشه خوب اونم از اینکه پسرمون رو میبینه و پیش خودش فکر میکنه نمیتونه کمکش کنه تو لاک خودش فرو میره یا میخواد سر خودشو با چیز دیگه ای گرم کنه . من باید اینقدر قوی باشم که هم روحیه خودمو حفظ کنم هم به اعضای خانوادت امید بدم.
امروز میرم یه مصاحبه کاری . ببینم چی میشه میشه برای این پسر مربی همراه بگیرم بره مهد کودک سختیش یکساله بعد خوب میشه من مطمئنم.
یه خواب عجیب دیدم یه گنجشک اومد طرفم دست رو با نوکش گاز گرفت منم میخواستم از دستم جداش کنم یهو قلبش ایستاد هی شکمش رو فشار میدادم قلبش هی میزد و می ایستاد دیگه از خواب پریدم نفهمیدم چی شد.
یجا خوندم نوشته بود وقتی آرام هستی وقتی به هستی اعتماد داری دیگران هم از آرامش تو آرام میشوند حس خوبی میگیرند . به سمتت جذب میشن و حس میکنند دوستت دارند .